گاه بهانه های دلتنگی ام را چون ترانه ای برایت نقش می زنم و گاه ،
آرزوهای دور تو را برای خودم . . . .
در آخرآنچه می ماند ، چیزیست شبیه هیچ چیز . . . .!!!!
اما نمی دانم ،
چرا همیشه هیچ از تو ، برایم همه چیز می شود . . . . ؟؟!!
گاه حتی به سقوط قطره اشکی از چشمان تو حسادت می کنم ،
که روزی گرچه کوتاه ،
اما در چشمان تو بود . . . . !!!!
حداقل خوب بود اگر بر آیین من بودی !!!!
نمی دانم تو بر کدام آیینی که آتش زدنِ احساسِ دل سوخته ای چون من،
برایت دلنشین است ..!!
آرام آرام حس تردید از هجوم شبهای بی کَسیِ من ،
در رُخداد حادثه ای شگفت برایت ،
تداعی کنندۀ لحظات مسموم دوریست . . . . !!!!
اما چرا اینگونه ای ؟ نمی دانم ؟
این روزها تنها یک لحظه مردن ،
یک لحظه تا ابد ،
آرزوی دیرینۀ من گشته . . . . !!!!
نمی دانم چرا دیگر نمی توانم جملاتم را بست دهم و برای تو ،
پیرامون لحظه ای ،
لحظاتم از تو را به تصویر کشم .. !!
این روزها و روزهای گذشته و روزهای آینده ،
که نمی دانم در این زندان می مانم یا نه ،
تنها با خیال تو ، در این خیابان بی بازگشت ، درختان بی برگ را ،
پَر پَر می کنم . . . . !!!!
فَروَهَر . . . .
|