سکوی خاک گرفتۀ کنار این پنجرۀ باران نخورده ،
نشیمنگاه تنهایی هرشب من . . . .
سپیدی بی گناه کاغذها ، جادوی قلم ، طمع فکری خام . . . . .
و به ناگاه ،
وزش بادِ بی هراس و هجرت کاغذهای کبود ، از تغزل نگاهت ،
به درون خیابان خیسِ فروردین . . . . !!!!
و در نهایت این شب بی انتها ،
سقوط و سکوت آدمیان و . . .
زمزمۀ بارانی بی مجال . . . .
کاش می دانستی ، آسمان کبود شب درد را می فهمد . . . . !!!!
راز هر نگاه مرا خوب می فهمد که زودتر از من بغض می کند و
قبل از من رگبار بارانی سرد . . . .
آسمان راز اشک های مرا می داند . . . .
از نوای سکوت هرشب من ، به دلیل شکستن هایم رسیده . . . .
هنوز هم این شب طولانی در پِیِ خورشید فرداست . . . .
اما فردا ، از هیچ مشرقی ، خورشید سر نخواهد زد . . . . !!!!
چه باید کرد ؟
هنوز باد می آید . . . .
باران می آید . . . .
هنوز می توان کوچک ، اما امید به فردا داشت . . . . !!!!
اما هنوز هم کسی نمی داند که خورشید فردای ما ،
چگونه خواهد بود . . . . !!!!
این بلندای خاموش شهر ، حسی غریب از نفیرِ زیر باران به من می دهد .
می خواهم باز هم فریادی سر دهم ،
قدرتمندتر از کمان آرش ،
فراتر از مرزهای وجود . . . . !!!!
فراتر از آنچه بود ،
آنچه هست ،
و
آنـچه کــه خـواهــد بــود . . . . !!!!
می خواهم طنین صدای سکوت شکستن هایم ،
تمام جهان را در بپوشاند . . . . !!!!
به امیدی که تو نیز این صدای طوفان را بشنوی . . . . !!!!
یادت هست ؟
گفتی که فرزند خورشیدی و شهرآشوب عشق و آتش . . . . ؟؟!!
من اما آخرین کلام تو را به یاد دارم !!!!
گفتی :
سرآغازت از آغاز خورشید است و مجنونت ،
باید سوختۀ خورشید باشد ؟!
من اما سوختم در این آتش . . . . حتی خاکستر شدم !!!!
پس کِی نوای شکستنم را در می یابی ؟؟؟؟
فرزند خورشیدی و هربار طعنه می زنی که تو سیزدهی و سیزده . . . .
آری . . . . !!!!
من اما از پایان آغاز شدم . . . . !! از سیزده . . . . !!
آری ، اگر تو فرزند خورشیدی ،
من اما فرزند طبیعت ،
دخت گل ،
صحرا ،
صخره ،
درخت ،
دشت ،
من ، دختر بهار و خواهر ترانۀ بارانم . . . .
من خود آن سیزدهم . . . . !!!!
فَروَهَر . . . .